Miow

"..داستان‌ها و نقاشی‌ها پنجره‌هایی به روح هر آدم هستند. اگر همه‌ی ما نقاشی‌های یکسانی بکشیم، نگرانم خودمان بودن را که ما را درخشان و شاد و منحصربه‌فرد می‌کند، از دست بدهیم. چرا نباید داستان‌های زیبایی که می‌نویسیم را برای هم بخوانیم؟ تصور کنید چقدر برای ما غم‌انگیز می‌شد اگر معلم هانس کریستین آندرسن قصه‌های پریان او را درباره‌ی پری‌های دریایی، قوری‌های سخنگو و چمدان‌های پرنده ممنوع می‌کرد!"

 

مادربزرگ آهسته می‌گوید: «وقتی یکی می‌ره، اشکالی نداره ناراحت بشی، چون این یعنی ما خوشبختیم. خوشبختیم که کسی رو اون‌قدر دوست داشتیم که قسمت خاصی از زندگیمون شده.»

 

مادربزرگ آهی می‌کشد: «نه اینگه ماریا! اینکه یاد بگیری بدون مامانت زندگی کنی به معنی فراموش کردنش نیست. به این معنیه که یاد می‌گیری هر روز وقتی چیزهای خوب در موردش یادت میاد، کمتر گریه کنی و بیشتر بخندی. یه روز صبح از خواب بیدار می‌شی و می‌فهمی روزهاست که به مامانت فکر نکردی، ولی این، زندگی‌ای رو که با هم داشتید غیب نمی‌کنه. و وقتی یه مدت طولانی گذشت، وقتی اصلأ توقعش رو نداری، گاهی بازم دلت می‌خواد گریه کنی، و اینم عیبی نداره.»

 

اشک‌ها و لبخندها. غم و شادی. از دست دادن و عشق. اشکالی ندارد که هر دو را داشته باشم. حالا این را می‌دانم.

 

پی‌نوشت: اینگه ماریای عزیز! واقعا از خوندن داستانت لذت بردم..ببخشید که اولش نمیخواستم بخونمش:'| 

پی‌نوشت۲: اگه دلتون لک زده که یه رمان ساده، روون و خوشگل بخونین این قطعا پیشنهاد منه!:') آخرشم قول میدم با یه لبخند کتابو تموم کنین:'))

پی‌نوشت۳: این مدت کتاب زیاد خوندم چون احساس تنهایی زیادی میکردم ولی خوندن کتاب چیزیه که برات از یه دنیای دیگه خاطره میسازه و قرار نیست الان احساس تنهایی کنم:))

کتاب: وروجک تازه‌وارد (نوشته‌ی کاترینا نانِستاد)