کلنل لبخندی زد که دندانهای سفید و مرتبش را زیر نور شمع به نمایش گذاشت: «فرار توی ذات من نیست، همانطور که در وجود تو نیست، مو. من مسئولیت گذشتههای خودم را هرچه باشد، گردن میگیرم.» تکه روزنامهها را جمع کرد و برگرداند توی پاکت: «ما نمیتوانیم گذشتهمان را عوض کنیم، سرباز. فقط میتوانیم شکرگزار رسیدن یک روز نو باشیم و پیش برویم.»
به اون تکیه دادم: «درست است، قربان. من به شما افتخار میکنم.»
پینوشت: خیلی کتاب خوبی بود:))
اولش فکر میکردم یه کتاب سادست..بعد که جلوتر رفتم، ماجرا جالب تر شد و وقتی آخراش بود مدام شگفت زده میشدم. به خوندنش میارزه!
کتاب: سهبار خوششانسی (نوشتهی شیلا ترنیج)
- 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
- شنبه ۲۸ خرداد ۰۱