𝗪𝗶𝗻𝗻𝗶𝗲

Miow

آمی انقدری وینیشو دوست داره که نذاره کسی بفهمه وینی هنوزم تنها همخونشه

و وینی هم انقدری آمیو دوست داره که نمیذاره تنها بمونه.

و این قطعا قشنگه..

 

پی‌نوشت: وینی خیلی کیوت و خوشگله:') ولی چون بیش از حد از آدما میترسه (همینم برای خودش داستان داره..قبلا اینطوری نبود)، به کسی جز آمی نزدیک نمیشه.

پی‌نوشت۲: امکان داره الان بعضیا بپرسن "عه پس کاتن چیشد؟" اون هنوزم هست منتها با یه آمی دیگست. فرق این دوتا آمی توی جنسیتاشونه..آمی ای که کاتنو داره پسره ولی آمی ای که وینی رو داره دخترهD:

پی‌نوشت۳: آخرین هفته ی امتحانات رو میگذرونیممم!

  • ۷
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • شنبه ۲۱ خرداد ۰۱

    𝗧𝗶𝗿𝗲𝗱

    Miow

    اگه میمردم هم انقد خسته و مریض نبودم.

    ممنون از شانس عزیزم که حین امتحانا هم پریود میشم هم جوری مریض میشم که نتونم درس بخونم یا حتی راه برمㅠㅠ..

     

    هم اکنون از شدت درد و سوزش دارم عر میزنم و خوابم نمیبره

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • پنجشنبه ۵ خرداد ۰۱

    𝗦𝗶𝗺𝗽𝗹𝗲

    Miow

    "..داستان‌ها و نقاشی‌ها پنجره‌هایی به روح هر آدم هستند. اگر همه‌ی ما نقاشی‌های یکسانی بکشیم، نگرانم خودمان بودن را که ما را درخشان و شاد و منحصربه‌فرد می‌کند، از دست بدهیم. چرا نباید داستان‌های زیبایی که می‌نویسیم را برای هم بخوانیم؟ تصور کنید چقدر برای ما غم‌انگیز می‌شد اگر معلم هانس کریستین آندرسن قصه‌های پریان او را درباره‌ی پری‌های دریایی، قوری‌های سخنگو و چمدان‌های پرنده ممنوع می‌کرد!"

     

    مادربزرگ آهسته می‌گوید: «وقتی یکی می‌ره، اشکالی نداره ناراحت بشی، چون این یعنی ما خوشبختیم. خوشبختیم که کسی رو اون‌قدر دوست داشتیم که قسمت خاصی از زندگیمون شده.»

     

    مادربزرگ آهی می‌کشد: «نه اینگه ماریا! اینکه یاد بگیری بدون مامانت زندگی کنی به معنی فراموش کردنش نیست. به این معنیه که یاد می‌گیری هر روز وقتی چیزهای خوب در موردش یادت میاد، کمتر گریه کنی و بیشتر بخندی. یه روز صبح از خواب بیدار می‌شی و می‌فهمی روزهاست که به مامانت فکر نکردی، ولی این، زندگی‌ای رو که با هم داشتید غیب نمی‌کنه. و وقتی یه مدت طولانی گذشت، وقتی اصلأ توقعش رو نداری، گاهی بازم دلت می‌خواد گریه کنی، و اینم عیبی نداره.»

     

    اشک‌ها و لبخندها. غم و شادی. از دست دادن و عشق. اشکالی ندارد که هر دو را داشته باشم. حالا این را می‌دانم.

     

    پی‌نوشت: اینگه ماریای عزیز! واقعا از خوندن داستانت لذت بردم..ببخشید که اولش نمیخواستم بخونمش:'| 

    پی‌نوشت۲: اگه دلتون لک زده که یه رمان ساده، روون و خوشگل بخونین این قطعا پیشنهاد منه!:') آخرشم قول میدم با یه لبخند کتابو تموم کنین:'))

    پی‌نوشت۳: این مدت کتاب زیاد خوندم چون احساس تنهایی زیادی میکردم ولی خوندن کتاب چیزیه که برات از یه دنیای دیگه خاطره میسازه و قرار نیست الان احساس تنهایی کنم:))

    کتاب: وروجک تازه‌وارد (نوشته‌ی کاترینا نانِستاد)

  • ۷
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • سه شنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۱

    𝗛𝗮𝗻𝗮𝗵𝗮𝗸𝗶

    Miow

    آیا هاناهاکی قشنگترین بیماری افسانه ای نیست که وجود داره؟!

    ​​

    پی‌نوشت: شما هم همون مرضیو دارین که کارکترتونو زجرکش میکنه ولی به شما حس خوبی میده که امتحانش کردین؟!

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • دوشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۱

    𝗧𝗵𝗲 𝗽𝗮𝘀𝘁

    Miow

    هیچوقت قرار نیست بفهمم چرا آهنگای قدیمیم انقد وایب خوب و پر غمی میدن:))

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • دوشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۱

    𝗛𝗶𝘀𝘁𝗼𝗿𝘆

    Miow

    اوه من؟! من زنده موندم.

    من تونستم.

    این پیشرفت خوبیه..

     

    دیر بیدار شدم، فرمی که ازش متنفر بودم رو پوشیدم و تصمیم گرفتم به این فکر نکنم که چقد قلقلکیم و چقد مقعنم برام تنگه. اره، به همین سادگی. سوار ماشین شدیم و رفتیم مدرسم. مدرسه ای که دو ساعت تا رسیدن بهش راه بود و من آرزو میکردم اونجا نامرئی شم و هیچکس منو نبینه. بهرحال همه ازم متنفر بودن، نه؟

    خلاصه، من توی راه خوابیدم و ده دقیقه قبل رسیدن به مدرسم بیدار شدم، هرچقد تونستم غرغر کردم که بلکه شاید از بردن من به مدرسه ای که ته دلم بازم دلم میخواست برم، پشیمون بشن؛ اما ظاهرا شکست خوردم.

    وقتی به مدرسه رسیدیم از ته دلم میخواستم جیغ بزنم و برگردم خونه، توی تخت عزیزم و به بیرون پنجره نگاه کنم؛ اما مامانم بزور منو هل داد داخل و خب، هیچکس توی حیاط نبود به همین سادگی.

    سمت دفتر رفتیم تا مامانم کارای لازمو انجام بده و بره سراغ کارای خودش. همونطوری که دم در بی سروصدا وایستاده بودم  دیدم بچه ها دونه دونه دارن میان پایین. بهشون نگاه کردم و اره، حدس بزنین کی رو دیدم؟ تنها دوستم توی اون مدرسه. چند لحظه بهم خیره شد، انگار که نمیدونه من کیم. بعد که بهش لبخند زدم بدو بدو اومد و منو بغل کرد:')

    اوه اره..بغل کردن چیزیه که همیشه حال منو خوب میکنه.

    رفتیم سوار مینی بوس بشیم و هر کی منو میدید با تعجب میگفت عه تویی؟ بلاخره اومدی؟ و من سعی میکردم عادی باشم..عادیِ عادی. خلاصه بگم سوار مینی بوس شدیم و من تمام سعیمو کردم با بچه ها گرم بگیرم و اره، شنیدم یکی از پشت سرم گفت "خوشم اومد، بچه ی باحالیه!" و من برگشتم و توی چشاش نگاه کردم "میدونم عزیزم! همه از من خوششون میاد" و اره..صمیمی شدیم..یکم بیشتر از قبل. بگذریم که دبیری که یه زمانی روش کراش بودم گفت "عه بلاخره قدم رنجه فرمودی؟" و من بیشتر و بیشتر در صندلیم فرو رفتم🤝✨

    وقتی رسیدیم،  بازم سعی میکردم بچه های کلاس دیگه منو نبینن. و حدس بزنین چی؟ اوه تقریبا گند خورد به برنامم..بچه های یه مدرسه ی دیگم بودن و همونایی که همکلاسی دوران ابتداییم بودن رو دیدم. (یه زمانی بخاطرشون احساس کافی نبودن میکردم:|) جدا از اون ترسیدم مدرسه ی کسی باشه که کمی باهاش صمیمی تر بودم و اگه اونجا بود من قرار بود بمیرم.اوکی؟ من ازش متنفرم.

    بهرحال من تنها کسی بودم که سعی میکرد خط به خط حرفا رو بنویسه. کلاش هم قشنگ بود، ولی به دل من یکی ننشست و خیلیییی سنگین بود:|~..

    وقتی یکی از گروها ما برای در آوردن اون خرت و پرتای کلاش رفت و اول شد حسابی جیغ زدیم:|~..هر دو دقیقه هم میگفتن صلوات بفرستین :|~

    برای اسکیز عر زدیم و دوباره رفتیم مدرسه.

    و یکی به من گلی که کنده بود رو داد.. هورااا:')))

    و من سعیمو کردم که ادم صمیمی تری باشم و دیگه انقد درونگرا نباشم. و خب تا یجایی موفق شدم. آفرین منِ عزیز:')!

    منتظر داستانهای بعدی در ۹ روز آینده باشید.من دوباره (شایدم برای آخرین بار) میرم اون مدرسه.هیهی..

    پی‌نوشت: بارون خوبی میومد که تموم شد..هیخ..

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۱

    𝗛𝗮𝘁𝗲𝗳𝘂𝗹

    انقدری که مدرسه برنامه منو بهم میریزه هیچکس تو برنامه های من سرک نمیکشه.

    نه نه اصلا منظورم درس نیست:|.. من درسمو (مخصوصا علوممم:')))) با شوق توی خونه میخونم..ولی هرروز لازمه حضور بزنم..فقط حضور..و اصلا به درس گوش نمیدم..این خصوصیت منه..تو کلاس هیچی نمیفهمم و اگه بذارن بخوابم واقعا بهتر میفهمم..

    یه برنامه چیدم که درسمو بخونم ‌‌‌‌‌‌‌و توی آزمون سمپادم معدل خوبی بگیرمD: *خوشحالی*

    و آره حقیقتا داره جواب میده..مسئله اینه من بعضی جزوه های زیستمو هنوز ننوشتم و واقعا فک کنم اگه امروز ننویسم تا تابستون دیگه وقتی براش ندارم:<..

    اره من چند روز پیش عین چی عر زدم، وظاهرا همون عر زدنه منو هل داد به جلو و مجبورم کرد یکمممم فقط یکممم جوری که خودم میخوام زندگیمو بگذرونم

    اما هنوز مدرسه و حضور زدنش نمی‌ذاره⁦(´;ω;`)⁩..

    جدیدا فهمیدم میزان تنفرم به فارسی از هر درس دیگه ای بیشتره، حتی از عربی:|~..

    الان حداقل یکم از عربیو میفهمم ولی فارسی؟ نه:|..

    تقریبا همه هرروز بهم یادآوری میکردن که چقد دیگه تا ازمونامون مونده و من همیشه اینطور بودم که "برو و توی تختت گریه کن!" و الان حداقل یکم امید دارم که گند نمیزنمD:

    شرمنده من پستایی مث خودتون نمینویسم که توش با اینکه ناراحتین بازم خوش میگذره.من تمام این سالو مدرسه نرفتم و جالب ترین چیزی که به ذهنم میرسه گل و گیاهایی که میتونم بخرمه..

    فردا باید دو ساعت تو راه باشم تا برم مدرسه (اردوی عملی:|‌‌..) شاید تنها چیزی که بفهمم این باشه که چه اتفاق جالبی میفته و من میتونم اینجا بنویسم و اینکه اگه آمی یه سلاح داشت اون چی بود..

    همین دیگه:>

    مواظب خودتون باشین3>

    Miow

  • ۳
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • شنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۱

    𝗦𝗼𝗿𝗿𝘆

    Miow

    من واقعا متاسفم که اینجا رو همینجوری ول کردم:')))

    راستش جدیدا حتی اگه بخوام مطلبی از یه کتاب بزارم انقد میخونمش تا فکر کنم بی ارزشه و خب، بیخیالش میشم.

    از همه جا رفتم.

    کاری که همیشه میکنم همینه، فرار کردن و آرزوی یه آینده بهتر.

    و تهشم برمیگردم.فقط وقتی که خیلی دیره.

    از اونجایی که از همه جا رفتم و دیگه کسیو ندارم که باهاش حرف بزنم(آره! حتی آمی)، تصمیم که نه ولی مجبور شدم که از اینور بمونم.( بگو بخاطر اینه که هیچوقت نمیتونی مثل آدمای عادی ارتباط برقرار کنی و هیچوقت قرار نیست اندازه سنت رفتار کنی. این چرت و پرتا چیه سر هم میکنی..)

     

    فصل امتحانا خیلی نزدیکه و من کسی نیستم که خونده باشم.

    واقعا نیستم.

    من حتی نمیدونم درسهای امسال درمورد چیه، خب؟ انقد به فنا رفتم.

    نیاز دارم یکی بهم کمک کنه (ولی توی دنیای واقعی لال میشم)

    امسال وقت تعیین رشتمه و من اینطوریم که بیخیاللل هنوز زوده..

    و هروقت میخوام سر صحبتو باز کنم و از یکی دربارش مشاوره بگیرم همه اینطورین که باید بری تجربی. (این حرف بدیه.. حتی اگه یه نفر مجبور به کاری باشه شما هم داغ دلشو تازه نکنین)

    تمام برنامه هامو دارم با خودم به گور میبرم حقیقتا::))))

    شاید خیلیا بگن وای اره دقیقا..

    ولی هیچکدومتون قرار نیست کسیو درک کنین که تمام سال مدرسه نرفته و توی خونه مونده و بزور خودشو مجبور به حرف زدن با خانوادش کرده که بلکه یکم درست شه..

    شما هیچوقت کسیو درک کنین که اون شخص من باشم..

    نمیدونم چرا انقد چرت و پرت میگم..

    ولی در کل..

    بعضیا هستن که شاید بخوان اهمیت بدن.

    شاید بخوان اهمیت بدن که دوستشون فقد یه قدم بزرگگگ تا خودکشی فاصله داره (نه دیگه در حد خودکشی ولی در حد افسرده شدن و خوابیدن اره)

    و در اخر..

    تمام تلاشمو میکنم برای اینکه آدم بهتری بشم..لطفا ازم متفر نشین:")

  • نظرات [ ۷ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • چهارشنبه ۷ ارديبهشت ۰۱

    𝗠𝗮𝘆𝗯𝗲

    Miow

    ​​​​​​𝓜𝓪𝔂𝓫𝓮​​​

    ​​​​​​Miow​​​​​

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • سه شنبه ۶ ارديبهشت ۰۱

    𝗖𝗼𝘁𝘁𝗼𝗻

    Miow

    هیچکس هیچوقت قرار نیست عشق بین آمی و کاتن رو درک کنه.

    کاتن، دختر کیوت و خوشگل، به خونه خوش اومدی!

     

    و آره آمی از جونش برای حیووناش میذاره:)

  • ۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • يكشنبه ۴ ارديبهشت ۰۱