۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «School» ثبت شده است

𝗠𝗲𝗺𝗼𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗼𝗳 𝗮 𝗦𝘁𝗿𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿

Miow

 

مدرسه رفتن همیشه انقدر سخت بوده؟ همیشه از بغل دستیم متنفر بودم؟

بعد دو سال مدرسه رفتن و آشنا شدن با آدمهای جدید، سخته. و من.. احتمالا خیلی به خودم افتخار میکنم که تا اینجای کار رو کنار اومدم.

اول از همه، من تنها غریبه ی توی کلاس نیستم، ولی همه هم باهم غریبه نیستن. یه استی پیدا کردم که به خودم افتخار میکنم. کسی که همه زور میزنن باهاش حرف بزنن، خودش با من به راحتی حرف میزنه و موقع حرف زدن سر حال میاد.

من تاحالا با یه دو قلو توی کلاس نبودم (حتی توی تصوراتم بین آمی و ایچیرو، بازم اگه خودمم میکشتم همچین چیزی به ذهنم نمی‌رسید.) کنار اومدن باهاشون بعد کار توی معدن، سخت ترینه. و حدس بزنین پیشنهاد من چیه؟ درسته، متنفر شدن از هر کسی که باهام کنار نمیادD:

نمیدونم بدبختانست یا خوشبختانه، ولی توی قسمتی از کلاسم که اوتاکو ها اونجان و فقد دوتا کیپاپر هست-.. من و یکی دیگه. البته میتونیم اینم در نظر بگیریم که توی میز ما، آدمایی که طراحی میکنن میشینن.. و منم یکی از همونامD:

 نکته ی جالب جلوییم اینه که دقیقا روز بعد تولد من دنیا اومده و فامیلیش خیلی شبیهمه..انگار من بعدیه..من ازش یه روز بزرگترممم *افتخار*

از معلم خاصی خوشم نمیاد، ولی میتونم بگم از بعضیاشون واقعا خوشم نمیاد.

درسها؟ درسها سرگرمم میکنن..میتونم تا اخر سال باهاشون بسازم. و گمون کنم تنها کسی توی کلاسم که عاشق نجومم..

مدرسه، مدرسه ای نبود که میخواستم برم ولی خب..مجبورم دیگه- تقریبا یه ساعت با خونه فاصله داره و من توی راه اسکیز گوش میدمD:

دیگه؟  فهمیدم مظلوم ترین کلاس منم؟ چون همون روز دومی که فشار روم اومد گریه کردم؟جلوی تمام کلاس داد زدم از همتون متنفرم و نمیخواستم بیام اینجا؟ گمونم از اون روزه که همه سعی میکنن باهام بسازن و درکم کنن..ترحم. مشکلی باهاش ندارم.

دبیرستان یکم سخته. ولی بازم شبیه راهنماییه.. برای همین مشکل خیلی بدی ندارم.

نظرتون درباره دبیرستان چیه؟🚶..

اولش خیلی ترسوندنم ولی واقعا اونقدرا هم ترسناک نیست.

 

پی‌نوشت: میخوام برم کتابخونههه..دلم برای رمان خوندن و حتی کمیک خوندن تنگ شده:'(..

بعدا نوشت: همه چیز تغییر کرده. من تونستم با بیشتر همکلاسی‌هام کنار بیام و بیشتر بشناسمشون. این باعث شد که باهاشون اوکی شم- هورا:>

 

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • پنجشنبه ۱۴ مهر ۰۱

    𝗕𝗹𝘂𝗲55

    Miow

     

    صدا اگر قوی باشد می‌تواند هر چیزی را تکان دهد. می‌تواند دیوارها را بلرزاند یا شیشه را بشکند. می‌تواند نهنگی را وارد مسیری جدید کند. می‌تواند کسی را بلند کند و آن‌قدر از خانه دور کند و به جایی ببرد که هیچ‌کس را نشناسد.

     

    پی‌نوشت: شمام از نهنگ‌ها می‌ترسین یا فقط منم..؟!

    پی‌نوشت۲: بعد دیدن وکیل ووی خارق‌العاده بخونینش!

    کتاب: آوازی برای یک نهنگ (نوشته‌ی لین کلی)

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • يكشنبه ۱۳ شهریور ۰۱

    𝗛𝗶𝘀𝘁𝗼𝗿𝘆

    Miow

    اوه من؟! من زنده موندم.

    من تونستم.

    این پیشرفت خوبیه..

     

    دیر بیدار شدم، فرمی که ازش متنفر بودم رو پوشیدم و تصمیم گرفتم به این فکر نکنم که چقد قلقلکیم و چقد مقعنم برام تنگه. اره، به همین سادگی. سوار ماشین شدیم و رفتیم مدرسم. مدرسه ای که دو ساعت تا رسیدن بهش راه بود و من آرزو میکردم اونجا نامرئی شم و هیچکس منو نبینه. بهرحال همه ازم متنفر بودن، نه؟

    خلاصه، من توی راه خوابیدم و ده دقیقه قبل رسیدن به مدرسم بیدار شدم، هرچقد تونستم غرغر کردم که بلکه شاید از بردن من به مدرسه ای که ته دلم بازم دلم میخواست برم، پشیمون بشن؛ اما ظاهرا شکست خوردم.

    وقتی به مدرسه رسیدیم از ته دلم میخواستم جیغ بزنم و برگردم خونه، توی تخت عزیزم و به بیرون پنجره نگاه کنم؛ اما مامانم بزور منو هل داد داخل و خب، هیچکس توی حیاط نبود به همین سادگی.

    سمت دفتر رفتیم تا مامانم کارای لازمو انجام بده و بره سراغ کارای خودش. همونطوری که دم در بی سروصدا وایستاده بودم  دیدم بچه ها دونه دونه دارن میان پایین. بهشون نگاه کردم و اره، حدس بزنین کی رو دیدم؟ تنها دوستم توی اون مدرسه. چند لحظه بهم خیره شد، انگار که نمیدونه من کیم. بعد که بهش لبخند زدم بدو بدو اومد و منو بغل کرد:')

    اوه اره..بغل کردن چیزیه که همیشه حال منو خوب میکنه.

    رفتیم سوار مینی بوس بشیم و هر کی منو میدید با تعجب میگفت عه تویی؟ بلاخره اومدی؟ و من سعی میکردم عادی باشم..عادیِ عادی. خلاصه بگم سوار مینی بوس شدیم و من تمام سعیمو کردم با بچه ها گرم بگیرم و اره، شنیدم یکی از پشت سرم گفت "خوشم اومد، بچه ی باحالیه!" و من برگشتم و توی چشاش نگاه کردم "میدونم عزیزم! همه از من خوششون میاد" و اره..صمیمی شدیم..یکم بیشتر از قبل. بگذریم که دبیری که یه زمانی روش کراش بودم گفت "عه بلاخره قدم رنجه فرمودی؟" و من بیشتر و بیشتر در صندلیم فرو رفتم🤝✨

    وقتی رسیدیم،  بازم سعی میکردم بچه های کلاس دیگه منو نبینن. و حدس بزنین چی؟ اوه تقریبا گند خورد به برنامم..بچه های یه مدرسه ی دیگم بودن و همونایی که همکلاسی دوران ابتداییم بودن رو دیدم. (یه زمانی بخاطرشون احساس کافی نبودن میکردم:|) جدا از اون ترسیدم مدرسه ی کسی باشه که کمی باهاش صمیمی تر بودم و اگه اونجا بود من قرار بود بمیرم.اوکی؟ من ازش متنفرم.

    بهرحال من تنها کسی بودم که سعی میکرد خط به خط حرفا رو بنویسه. کلاش هم قشنگ بود، ولی به دل من یکی ننشست و خیلیییی سنگین بود:|~..

    وقتی یکی از گروها ما برای در آوردن اون خرت و پرتای کلاش رفت و اول شد حسابی جیغ زدیم:|~..هر دو دقیقه هم میگفتن صلوات بفرستین :|~

    برای اسکیز عر زدیم و دوباره رفتیم مدرسه.

    و یکی به من گلی که کنده بود رو داد.. هورااا:')))

    و من سعیمو کردم که ادم صمیمی تری باشم و دیگه انقد درونگرا نباشم. و خب تا یجایی موفق شدم. آفرین منِ عزیز:')!

    منتظر داستانهای بعدی در ۹ روز آینده باشید.من دوباره (شایدم برای آخرین بار) میرم اون مدرسه.هیهی..

    پی‌نوشت: بارون خوبی میومد که تموم شد..هیخ..

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۱

    𝗛𝗮𝘁𝗲𝗳𝘂𝗹

    انقدری که مدرسه برنامه منو بهم میریزه هیچکس تو برنامه های من سرک نمیکشه.

    نه نه اصلا منظورم درس نیست:|.. من درسمو (مخصوصا علوممم:')))) با شوق توی خونه میخونم..ولی هرروز لازمه حضور بزنم..فقط حضور..و اصلا به درس گوش نمیدم..این خصوصیت منه..تو کلاس هیچی نمیفهمم و اگه بذارن بخوابم واقعا بهتر میفهمم..

    یه برنامه چیدم که درسمو بخونم ‌‌‌‌‌‌‌و توی آزمون سمپادم معدل خوبی بگیرمD: *خوشحالی*

    و آره حقیقتا داره جواب میده..مسئله اینه من بعضی جزوه های زیستمو هنوز ننوشتم و واقعا فک کنم اگه امروز ننویسم تا تابستون دیگه وقتی براش ندارم:<..

    اره من چند روز پیش عین چی عر زدم، وظاهرا همون عر زدنه منو هل داد به جلو و مجبورم کرد یکمممم فقط یکممم جوری که خودم میخوام زندگیمو بگذرونم

    اما هنوز مدرسه و حضور زدنش نمی‌ذاره⁦(´;ω;`)⁩..

    جدیدا فهمیدم میزان تنفرم به فارسی از هر درس دیگه ای بیشتره، حتی از عربی:|~..

    الان حداقل یکم از عربیو میفهمم ولی فارسی؟ نه:|..

    تقریبا همه هرروز بهم یادآوری میکردن که چقد دیگه تا ازمونامون مونده و من همیشه اینطور بودم که "برو و توی تختت گریه کن!" و الان حداقل یکم امید دارم که گند نمیزنمD:

    شرمنده من پستایی مث خودتون نمینویسم که توش با اینکه ناراحتین بازم خوش میگذره.من تمام این سالو مدرسه نرفتم و جالب ترین چیزی که به ذهنم میرسه گل و گیاهایی که میتونم بخرمه..

    فردا باید دو ساعت تو راه باشم تا برم مدرسه (اردوی عملی:|‌‌..) شاید تنها چیزی که بفهمم این باشه که چه اتفاق جالبی میفته و من میتونم اینجا بنویسم و اینکه اگه آمی یه سلاح داشت اون چی بود..

    همین دیگه:>

    مواظب خودتون باشین3>

    Miow

  • ۳
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯
    • شنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۱