Miow

اوه من؟! من زنده موندم.

من تونستم.

این پیشرفت خوبیه..

 

دیر بیدار شدم، فرمی که ازش متنفر بودم رو پوشیدم و تصمیم گرفتم به این فکر نکنم که چقد قلقلکیم و چقد مقعنم برام تنگه. اره، به همین سادگی. سوار ماشین شدیم و رفتیم مدرسم. مدرسه ای که دو ساعت تا رسیدن بهش راه بود و من آرزو میکردم اونجا نامرئی شم و هیچکس منو نبینه. بهرحال همه ازم متنفر بودن، نه؟

خلاصه، من توی راه خوابیدم و ده دقیقه قبل رسیدن به مدرسم بیدار شدم، هرچقد تونستم غرغر کردم که بلکه شاید از بردن من به مدرسه ای که ته دلم بازم دلم میخواست برم، پشیمون بشن؛ اما ظاهرا شکست خوردم.

وقتی به مدرسه رسیدیم از ته دلم میخواستم جیغ بزنم و برگردم خونه، توی تخت عزیزم و به بیرون پنجره نگاه کنم؛ اما مامانم بزور منو هل داد داخل و خب، هیچکس توی حیاط نبود به همین سادگی.

سمت دفتر رفتیم تا مامانم کارای لازمو انجام بده و بره سراغ کارای خودش. همونطوری که دم در بی سروصدا وایستاده بودم  دیدم بچه ها دونه دونه دارن میان پایین. بهشون نگاه کردم و اره، حدس بزنین کی رو دیدم؟ تنها دوستم توی اون مدرسه. چند لحظه بهم خیره شد، انگار که نمیدونه من کیم. بعد که بهش لبخند زدم بدو بدو اومد و منو بغل کرد:')

اوه اره..بغل کردن چیزیه که همیشه حال منو خوب میکنه.

رفتیم سوار مینی بوس بشیم و هر کی منو میدید با تعجب میگفت عه تویی؟ بلاخره اومدی؟ و من سعی میکردم عادی باشم..عادیِ عادی. خلاصه بگم سوار مینی بوس شدیم و من تمام سعیمو کردم با بچه ها گرم بگیرم و اره، شنیدم یکی از پشت سرم گفت "خوشم اومد، بچه ی باحالیه!" و من برگشتم و توی چشاش نگاه کردم "میدونم عزیزم! همه از من خوششون میاد" و اره..صمیمی شدیم..یکم بیشتر از قبل. بگذریم که دبیری که یه زمانی روش کراش بودم گفت "عه بلاخره قدم رنجه فرمودی؟" و من بیشتر و بیشتر در صندلیم فرو رفتم🤝✨

وقتی رسیدیم،  بازم سعی میکردم بچه های کلاس دیگه منو نبینن. و حدس بزنین چی؟ اوه تقریبا گند خورد به برنامم..بچه های یه مدرسه ی دیگم بودن و همونایی که همکلاسی دوران ابتداییم بودن رو دیدم. (یه زمانی بخاطرشون احساس کافی نبودن میکردم:|) جدا از اون ترسیدم مدرسه ی کسی باشه که کمی باهاش صمیمی تر بودم و اگه اونجا بود من قرار بود بمیرم.اوکی؟ من ازش متنفرم.

بهرحال من تنها کسی بودم که سعی میکرد خط به خط حرفا رو بنویسه. کلاش هم قشنگ بود، ولی به دل من یکی ننشست و خیلیییی سنگین بود:|~..

وقتی یکی از گروها ما برای در آوردن اون خرت و پرتای کلاش رفت و اول شد حسابی جیغ زدیم:|~..هر دو دقیقه هم میگفتن صلوات بفرستین :|~

برای اسکیز عر زدیم و دوباره رفتیم مدرسه.

و یکی به من گلی که کنده بود رو داد.. هورااا:')))

و من سعیمو کردم که ادم صمیمی تری باشم و دیگه انقد درونگرا نباشم. و خب تا یجایی موفق شدم. آفرین منِ عزیز:')!

منتظر داستانهای بعدی در ۹ روز آینده باشید.من دوباره (شایدم برای آخرین بار) میرم اون مدرسه.هیهی..

پی‌نوشت: بارون خوبی میومد که تموم شد..هیخ..